منی، که گرد را از دامنم، می زدایم!
نیلاب سلام نیلاب سلام

 

 

 

در آتشدانی که در روز های اخیر داغ گشت، شاید نخستین و آخرین فردی نه بوده باشم که تاپه در جیب، بیهوده خواستند، پایم را به هر خشکه و دریایی بکشانند. 

همۀ عزیزانی را که برای سبز نگه داشتن قلمم آشکارا در کنارم ایستادند؛ دوستانی را که بدین مبحث علاقه نشان دادند و با تلفن کشیدن ها و فرستادن نامه ها بر اندیشه هایم صحه گذاشتند؛ مهربانانی را که هرگز چیزی ننوشتند و اظهار نداشتند و اما، پیام همگرایی و انسان دوستی را از لا به لای واژه ها، جمله ها و گفته ها دریافتند، سپاس میگزارم.

برای خواننده گان پر مهر نبشته هایم، که عاشقانه می خوانند ، صادقانه، مینویسم.

اتفاقات اخیر باعث شد، پنجرۀ دیگری  دربرابرم گشاده  گردد و از آن به برون نگریستم و به تماشای فضای باز تری    نشستم.

با روشنگران و انسان های ریالیست آشنا گشتم. دانستم، کم نیست، شمار انسان های که چون من آزاد می اندیشند و مینویسند، فارغ از هر گونه تعلق و اما در چهار چوب معیار های غیر قابل عدول مطبوعاتی، اخلاقی و ادبی ـ  منجمله با نبشته هایی که تا سطح دشنام دادن ها و توهین کردن ها پایین می آیند، سر سازگاری ندارد.

 انسان هایی که در گام نخست به انسان می اندیشند؛ انسان های که در گام نخست به دشوار ترین لحظات برای دشوار ترین افغانستان می اندیشند.

 از این بابت، شادمانم.

 

 

 

 

 

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمۀ عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که بود

 حافظ

 

من، آن گاهی که قلم به دست گرفته، به نگاشتن اندیشه هایم بر اوراق سپید هنوز با رنگ قلم رنگین نه گشته ، آغازیدم، در هایی را که به روی اتاق های کوچک، تاریک و سرد هراس و پس خانه های تردید، برای بیان افکار آزاد باز می شوند، « یکسره»، از عقبم یکی بعد از دیگری بستم.

 

آرام آرام، پی بردم که کوله باری بر دوش به سفری پرداخته ام تا به قول رابیندرانات تاگور به تماشای آن جهان بزرگ نه پردازم  که در پایان، یک باره پی ببرم که  فراموش کرده ام تا قطره شبنم نشسته بر سبزۀ مقابل پنجرۀ خانه ام را، نگاه کنم. « قطره شبنمی را که انعکاس اعماق جهان را در خود» دارد.

می خواهم چهارطرفم  را ، هنوز که دیر نه شده است، خوب ببینم و بشناسم آدمها را.

چه در خورجین دارم؟

 مهربانی، پاکیزه گی، صداقت، همت، جرات، قلب پر ستاره و اندیشه یی بسان پرنده؛ بسان پرنده به خاطر آزاد، به پرواز در آمدنش. 

من می خواهم، مثلا، برگهای پاییزی را ببینم که چه یکسان به زمین فرود می آیند و چه اندوهی در پس این فرو ریختن نهفته است؟ با آنکه آواز خش خش به بهم خوردن چنین برگهای حادثه ساز نیست، ولی این آخرین نوا ها، از درد های سرچشمه میگیرند.

شاید درد فرسوده گی، شاید درد جدایی، شاید درد به زمین خوردن، شاید درد از اوج به پایین نزول نمودن، شاید درد تنهایی و شاید درد بدرود با زنده گانی؟

درد های که در حقیقت، یک انسان نیز با آنها آشنا میباشد.

 

من میخواهم، مثلا، امواج پر شور بحر را در اوج شوریده گی و سرکشی  تماشا گر باشم  و شاید خواهم، خودم را در آن میان شناور ببینم. قطره های شفاف را که سازندۀ  امواج بلند و وحشی اند، قطره قطره، احساس کنم  و به زیبایی شان خیره گردم.

 شوریده گی و سرکشی که شاید، یک انسان نیز با آن همنوا باشد.

 

هدف روشن است و اما، راه ها، بیشه ها، فراز ها و فرود های که مرا در برابر است، سفر را دگرگونه خواهند ساخت و شاید هم از مسیر دیگری به هدفم رسانند. هدف من چه میتواند باشد؟

نهادینه ساختن و باز تاب اندیشۀ انسان دوستی فرا تر از هر اندیشه یی و رساندن آن به  همنوعان.

 این اندیشۀ والا را از زاویه های متفاوت به قلم خواهم کشید و از بعد های رنگارنگ در اشکال گونه گون بیان خواهم کرد.

 

در دل و درون عزیزانی که به سرزمین افغانستان متعلقش می دانند، این شعله، بدون آشنایی با فلسفۀ آن فروزان است. 

این ستم دیده گان که از دهه ها بدین سو قربانی گشته اند، با عطش دست یافتن به صلح جاویدان ـ که هرگز فرو نشانده  نشده ـ هر گز دلایل پیچیدۀ فرهنگ «جنگ سالاری» و «دشمن سازی » را درک  نخواهند کرد.

 

« پی زنده گی راحت تو بنای جنگ بر کن

نه که صلح چون کبوتر ز هوا پریده آید »

 

 آنهایی که با کاسه های مسی، به خاطر دست یافتن به لقمه نانی، فرسنگها راه می پیمایند؛ کودکانی که مو های ژولیده و دستان کفیدۀ شان زخمیست بر دل و جان هر انسان با درد و با احساس؛  به آنها، چه گونه می خواهیم بفهمانیم  که چرا این همه جفا بر این وطن و مردمانش رفته و چرا هنوز خواهد رفت؟!

 آیا، برای گرسنه گان و پا برهنه گان میخواهیم بگوییم، بروند و « اگر نان نه دارند، کلچه و کیک بخورند؟»

 اوه، نی، برای به کار بردن وجیزه ها، در وابسته گی با اندوه انسان پامال گشتۀ افغانستان، بسیار دردمندیم.

یگانه راه رسیدن به اهداف انسانی، همانا، پرورش فرهنگ « انسان سالاری» میباشد. از کجا میتوان این فرهنگ را شناخت تا به دیگرانش توان شناساند؟

 از ساده ترین، انسانی ترین و ابتدایی ترین راه.  از آنجا که درد هموطن خویش را درد خود مان بدانیم.

 

آری، به سفر آغاز کردم. چه میتواند،همه، در سفرم واقع گردد؟

شاید، شب های توفانی و سیاه بسیاری را در جریان  این سفر آشنا گردم. شاید، رگبار های شدید، به تازیانه ام بندند و تن نازکم را زخم زنند. توفان و رعد و رگبار از توانایی درونی من چه میدانند؟ هیچ.

هیچ کسی نه خواهد توانست،  اندیشۀ آزاد مرا به زنجیر بکشد. 

 

در اوج گرما در صحرای سوزان، از آب پاک ایمانم خواهم نوشید. گلویم را تازه  و دستانم را ترخواهم کرد .  گیسوانم را شانه خواهم زد و پیراهنم را صاف خواهم کرد. گرد و خاشاک را از دامن خواهم زدود. در انتظار نخواهم نشست تا یکی بیاید و گرد دامنم را بگیرد. تا من انتظار بکشم، فرصت های بسیار از نزدم فرار خواهند کرد. اگر چنان نمایم، بایست در عزای دستان یکی که برای گرد گیری پیراهنم از راه خواهد رسید، نشسته نشسته، نشست غبار های دیگری را که از انتظار ـ شاید بیهودۀ من ـ بر من خواهند نشست، تحمل نمایم. 

برای من مهم این است که من، به آینده و فردا های روشن دل بسته ام. من به روشنایی دل بسته ام و به زیبایی و مهربانی. من عاشق خوبیها هستم و آنها را به نیایش می نشینم. برگ های نازک قلبم دم به دم تازه میشوند و سبز و بهارینه.

مقدس ترین و انسانی ترین بر جسته گی زن را که عاطفه و احساس است، در خودم سخت توانا می یابم.

عاطفه یی که ما را بر پارچۀ ابری نشانده، در اوج آسمان پرواز میدهد. احساسی که جهان را و زمان را و مکان را در زیر گام های آرام ، سبک و پاک خویش نه فشار میدهد بلکه خم گشته و لمس می نماید. 

 

 

 

 

08.10.07، برلین

 

 

 

 

 


November 4th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي